یک استکان چای با خدا ...

ساخت وبلاگ
دیالوگی از پوست شیر حرف حسرتهای عمیق روحم بودآنجا که گفت وقتی فرزندم به دنیا آمد به تنها چیزی که فکر نمی‌کردم این بود که هم اومدنش رو ببینم هم رفتنش رو...دیدم منم همین بودم... وقتی برای اولین بار بغلت کردم، و چشمان زیبای تو پیوندی عجیب با دلم برقرار کرد، حتی به ذهنم هم خطور نمی‌کرد روزی کنار گودالی خالی شده از خاک، که قرار بود خونه ی بدن کوچک و نحیف تو باشه، برای آخرین بار بغلت میکنم...و دیگه در آغوشم از پله های خونه نمیبرمت بالا... و دیگه برات شیر درست نمیکنم... و دیگه پوشکت رو عوض نمیکنم... و دیگه برات لباس نمیخرم... و دیگه نمیبینم که سوار روروئکت مسیر کوتاه تلویزیون تا آشپرخانه رو برای رسیدن بهم میدوی... امروز مجید میگفت بابایی... این ماشینت رو پارک کردی اینجا و رفتی؟... حالا کار ما شده برانداز کردن اسباب بازی هاي مغازه های اسباب بازی فروشی... و فکر کردن به اینکه اگه بودی کدومشون رو بیشتر دوست داشتی تا برات بخریم... یا مرور لباس های فروشگاه لباس کودک، که الان باید اندازه ت میشد... و البته... نگاه کردن به تخت خواب کوچک خالیت...هر صبح هر شب هر صبح هر شب هرصبح هر...آه...یوسف... نوشته شده در  ساعت &nbsp نویسنده شـــبیر  یک استکان چای با خدا ......
ما را در سایت یک استکان چای با خدا ... دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : mroute66a بازدید : 55 تاريخ : سه شنبه 5 ارديبهشت 1402 ساعت: 17:06